یاد یار و افطار بر سر سفره انتظار
مولای من در این سالهای حرام تنهایی و غربت، وقتی به ماه ماههای خدا می رسد و احرام رمضانیش را برمی بندد، کجای این کره خاکی، افطار می کند و در کدامین واحه از این دنیای افلاکی، به سحوری می نشیند.
این روزها، وقتی به شامگاه پنجشنبه و شب جمعه می رسیم، وقتی بوی عطر آدینه فضای جان و جهانمان را سرشار می کند، وقتی عطر یار، در کوچه های دلدار شهر رمضان وزیدن می گیرد، وقتی چهره های روشن مومنان خدا، که با نور روزه پرفروغ شده، گرد غم هجران و فقدان مولای منتظر را بر خود احساس می کنند، بیش از هر وقت دیگری و پیش از هر حس دیگری، این درد تنهایی و غم جانکاه غربت است که محبان و منتظران خورشید غایب از نظر را دربرمی گیرد.
با خود می گویم؛ مولای من در این سالهای حرام تنهایی و غربت، وقتی به ماه ماههای خدا می رسد و احرام رمضانیش را برمی بندد، کجای این کره خاکی، افطار می کند و در کدامین واحه از این دنیای افلاکی، به سحوری می نشیند.
با خود می گویم این غم، تا کجای رمضان امسال هم با مرهم یادش، امتداد خواهد یافت و تا پهنای کدام زمانِ آخرین، به مدد انتظار خواهد آمد؟
آری؛ نامش را که می بری، دلت بیقرار و شیدا، بوی عطر سیب می گیرد و شهد نوشین غریب و قریبی که سالهاست با توست.
از کوچه باغ خاطره های سحرگاهی تا کنج خلوت و زمزمه های عاشقانه ای که مال توست؛ مال او.
نامش را که می بری، دلت بوی باران و بهشت و بهار می گیرد و تنت، پیراهن یوسف را می طلبد از عمق تاریخ مظلومیت و معصومیت شیعه.
نامش را که می بری یادت می افتد تمام پاییزهای بی کسی را در خزان دوران و در این جهان بی سامان، که تو را در بر گرفته است به سختی و فشردگی...
نامش را که می بری، دلت بوی باران و بهشت و بهار می گیرد و تنت، پیراهن یوسف را می طلبد از عمق تاریخ مظلومیت و معصومیت شیعه.
با خود نجوا می کنم این حدیث زرد و سرخ انتظار را؛ در کوچه باغ یاد و خاطره اش که:
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم